دیگه تا صبح راهی نیست دارم بوشو احساس می کنم ولی بیدارم.می دونی چرا آخه منم نمی خوام مثل تو برم و دلمو که بد جوری شکسته تنها بزارم.می خوام تا خود صبح براش گریه کنم.می خوام واسه سادگیش حسرت بخورم.دلم داره میمیره یه مرگ تدریجی نمی خوام این لحظه های آخر تنهاش بزارم.بیدار میمانم برایش از گذشته می گم از خاطره های خوب اما بی فایدس.مثله اینکه واقعآ داره میمیره .صدای آخرین نفساشو می شنوم. انم می خواد با من حرف بزنه ولی بغض راه صداشو بسته.احساس می کنم داره یخ میزنه دیگه از اون گرمای همیشگی خبری نیست.انقدر براش گریه کردم که خودش شاکی شده میگه گریه نکن این تقدیر من بود ولی نمی تونم جلویه اشکامو بگیرم.دیگر صدایش را نمی شنوم صدایی که همیشه اسم تورو فریاد میزد.میگم من دیگه دوسش ندارم تو هم فراموشش کن بهم می خنده .منو مسخره میکنه میگه اگه دوسش نداری چرا براش اشک میریزی اگه دوسش نداری چرا تو فکرته تو رویاهاته... .
کاش میشود منم میمردم.حالا من می مانمو یه یه دنیا خاطره یه عشق ناکام