امشب شبی مهتابی است
تمام وجودم در حسرت کلامی از تو می سوزد
خورشید چشمانم در هاله ای از غم تو غروب می کند
و اندوهی سهمگین بر قلبم هجوم می آورد
ناگاه چشمانم را باز می کنم
اطرافم را می نگرم
دیگر از آن مهتاب قشنگ و ستاره های درخشان اثری نیست
جز سیاهی هیچ چیز نمی بینم
اسم تورو زمزمه می کنم
در آن ظلمات نوری نمایان می شود
باور ندارم
قامت سبز تو را در مقابل خود می بینم
اما افسوس که با تو بودن از قدرت من خارج است
من می مانم و یک دنیا تاریکی
من می مانم و یک عشق ناکام!