از پنجره ی کوچک اتاقم به درخت حیاط کوچکمان نگاه می کنم...
دلم گرفته است...
برگهایش را تک به تک می شمارم...
می خواهم بدانم کدامشان زودتر از باقی خواهند افتاد...
همیشه اولین برگش را نگاه می داشتم...
دست باران بی گمان دیر یا زود بر سرشان باز کشیده خواهد شد...
پاییز آمد...
پاییز با تمام حرفهای غروبانه اش آمد...
و درخت حیاط کوچک خانه ما عاشقانه دوباره برگ خواهد گریست...